آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

آیسان نخودچی مامان و بابا

15 روزگی

سلام دخمل قشنگم روزها دارن به سرعت میگذرن و تو داری بزرگتر میشی.با خاله مرجانت رفتیم بهداشت تا قد و وزنت رو اندازه گیری کنیم.ایلیا طلا هم واکسن شش ماهگی داشت.وزنت 3900 شده قدت هم 1ونیم سانت اضافه شده مامانی.مادوتا زود اومدیم خونه.من طاقت گریه های پسرخالتو ندارم مامانی.خاله مرجان میگفت ایلیا خیلی گریه کرد.نمیدونم تورو چه جوری ببرم واکسن بزنم. خونه ی مامان مریم واست یه جشن کوچولو گرفتیم.خیلی خوش گذشت .خونه ی مامان آسیه هم هفته ی دیگه ولیمه میدیم.اونجا نمیشد جشن بگیریم آخه پسر عموی مامانی فوت کردن عزا دار بودن. خلاصه برات 1میلیون تومن کادو جمع شد عزیزم.قراره برم برات همه رو طلا بخرم جیگرم. من و باباییتم برات وان یکا...
14 بهمن 1393

3روزگی و زردی

تو بیمارستان خاله فخری بهم گفت که گفتن زردی نداره خیالم راحت شد.گفتن باید پدرش بیاد رضایت بده منم که نمیدونستم به باباییت زنگ زدم و اومد رضایت داد و مرخص شدیم.روز سوم دیدم رنگ و روت به زردی میزنه خاله مرجانت زحمت کشید و بردت آزمایش خون و تا جوابشو دادن یک ساعت طول کشید.خالت میگفت دخترمون خیلی صبوره اصلا گریه نکرد.البته خواب بودی.منم حالم خوب نبود استرس داشتم.وقتی خاله مرجان اومد دیدمش فهمیدم که جوابش خوب نبوده.زردیت روی 14 بوده زود زنگ زدیم دستگاه آوردن.البته روز اولت هم زردیت 2 بود ولی خالم چیزی بهم نگفته بود که حرص نخورم خاله مرجانتم چند روز بعد گفت که دکتر گفته بود باید بیاریدش بیمارستان بستریش کنید از اونجایی که واسه ایلیا خیلی اذیت شده...
8 بهمن 1393

خوش اومدی دخترم

سلام دختر قشنگم بالاخره انتظار به سر رسید و روز پنجشنبه 18 دی ماه بدنیا اومدی. از شب قبل از زایمانم رفتیم با باباییت خونه ی مامان مریم که صبح با مامانی بریم بیمارستان.شبش که تا صبح هر یه ربع یکبار بیدار میشدم دسترسی به اینترنت هم نداشتم که احساسمو بخوام برات بنویسم عزیزم. صبح ساعت 5 بیدار شدیم و رفتیم بیمارستان تا تشکیل پرونده دادیم نیم ساعتی طول کشید. فشارم خیلی رفته بود بالا خودم تعجب کردم وقتی گفت رو 14 هست آخه همیشه فشارم پایین بود.فقط لحظه شماری میکردم که نوبتم بشه خوشبختانه دومین نفر بودم.رفتم تو بلوک زایمان و لباسامو عوض کردم و تحویل بابات دادم.شلوغ بود همه منتظر بودیم که صدامون کنن.کارهای مقدماتی رو انجام دادن و ...
6 بهمن 1393
1